از خدا خواستم عادتهای زندگی را عوض کند گفت: این تنها تو هستی که می توانی آنها را انتخاب یا عوض کنی خواستم به من صبوری هدیه کند. گفت: صبر پیشکش کردنی نیست، یاد گرفتنی است. خواستم به من شادمانی بدهد. گفت: من تو را حمایت می کنم. شاد بودن به اختیار توست. خواستم روحیه ام را بهبود بخشد. گفت: تو باید خودت به خودت روحیه ببخشی. من تنها اندوه تو را می کاهم تا تلاشهایت در جهت بهبود حالت، سودبخش باشد. خواستم تمام لذتهای زندگی را به من بدهد. گفت: من به تو زندگی می دهم، خود باید از همه چیزش لذت ببری. خواستم به کمک کند همان قدر که مرا دوست دارد بتوانم دیگران را دوست داشته باشم. گفت: حالا این شد!! دانستی که چه باید بخواهی......

به هر دری که زدم سری شکسته شد
به هر جا که سر زدم دری بسته شد
نه دگر در زنم به سری نه دگر سر زنم به دری
که روح در به درم از سر و در زدن
خسته شد ........

آنکه در تنهاترین تنهاییم تنهایم گذاشت , کاش در تنهاترین تنهاییش, تنها کس تنهاییش تنهایش نگذارد